جدول جو
جدول جو

معنی بزرگ دانه - جستجوی لغت در جدول جو

بزرگ دانه(بُ زُ نَ / نِ)
حبه بزرگ. دانه بزرگ: گندمی که لایق آش پختن باشد بزرگ دانه و فربه باشد. (فلاحت نامه). ضروع، انگور سپید بزرگ دانه. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بنگ دانه
تصویر بنگ دانه
بذرالبنج، گیاهی خودرو با گل های زرد رنگ و دانه هایی به شکل لوبیا که مصرف دارویی دارد، بنگدانه، ژوسکیام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزرگ زاده
تصویر بزرگ زاده
فرزند شخص بزرگ، آنکه از خاندان اصیل و نجیب است
فرهنگ فارسی عمید
(بُ زُ نَ / نِ)
بمانند بزرگان. بزرگ در کمیت و کیفیت. درخور بزرگان: خدیجه دیگر روز ترتیب بساخت و مهمانی بزرگانه کرد و همه مهتران را شراب دادند و خویلد را از مهتران بیشتر دادند. (ترجمه طبری بلعمی) ، بندی که در جلو آب بندند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اما در این معنی مصحف برغ (ورغ) است. رجوع به برغ و ورغ شود، جنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ)
أذنه. ورق الحب، و آن برگ اولی است که از دانه سر زند. (یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ)
گیاهی است از تیره بادنجانیان که علفی و دوساله است. و ارتفاعش بین 40 تا 60 سانتی متر است و برگهایش پوشیده از کرک و چسبنده است. گل آذینش گرزن یکسویه و جام گلش نامنظم و زرد روشن است. و در روی آن خطوط ارغوانی رنگ دیده میشود. بوی گلش نامطبوع و متعفن است و گاهی بجای لکه های ارغوانی لکه های سیاه بر روی گل مشاهده میشود. این گیاه دارای مادۀ سمی بنام هیوسیامین میباشد که ماده ای است مخدر و مسکن. بنگ. بنج. علف تخم بنگ. گیاه بزرالبنج. سیکران. سکران. بذرالبنج. ازمایلوس. اقطفیت. اسقیراس. اجواین خراسانی. کیرجک. خادعهالرجال. خداعهالرجال. سوکران ارسطور. بنگ سیاه. (فرهنگ فارسی معین). اقسام آن:
- بنگ دانۀ بلوچستانی، گونه ای بنگ دانه که در هند و بلوچستان روید. بنگ بلوچستانی. سکران هندی.
- بنگ دانۀ زرد، گونه ای بنگ دانه که گلهایش زردرنگ است. تعداد این گونه بیشتر از سایر انواع است. بنگ زرد. سکران کبیر. سکران اصغر.
- بنگ دانۀ سفید، گونه ای بنگ دانه که گلهایش سفیدرنگ است. بنگ. بنج. بنگ سفید. اوسقوامس. بومرجوف. (فرهنگ فارسی معین) ، بوی خوش و ناخوش. ج، بنان. (منتهی الارب) (آنندراج) (بحرالجواهر) (ازاقرب الموارد). بوی خوش. ج، بنان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
نام یکی از خاقانها و سلاطین تورانی ماوراءالنهر و خوارزم و دشت قپچاق. رجوع به سبک شناسی بهار ج 1 ص 118 شود
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
ران کلان. دارای ران ستبر
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ)
دهی از دهستان کوه مره سرخی بخش مرکزی شهرستان شیراز. سکنۀ آن 250 تن. آب آن از چشمه و محصول آن میوه، برنج و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و باغداری. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
این ازجملۀ داروهای پارسیان است برای اخلاط. رجوع به ذخیرۀ خوارزمشاهی شود. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
احترام. تعظیم. تجلیل. اعزاز. تبجیل. تکریم. تفخیم. تعزیز به. حرمت. اعظام. تعظیم به. توقیر. اکرام. (یادداشت بخط دهخدا) : دو بدر صومعۀ من آمدند و من از بهر بزرگداشت ایشان برخاستم و در باز کردم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و گفت از بزرگداشت خدای تعالی یکی آنست که در بیماری گله نکنی. (کیمیای سعادت). و چنین مرد زود، زود بدست نیامد که دلها و چشمها همه بحشمت و بزرگداشت او آکنده است. (آثارالوزراء). و از بزرگداشت او درویشان را چنان نقل کنند که در مجلس اودرویشان چون امیران بودند. (تذکره الاولیاء عطار)
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ دُمْ بَ / بِ)
دنبه آور. آلی. الی. الیان (در مذکر). الیانه. الیاء (در مؤنث) : گوسفندی بزرگ دنبه. (یادداشت بخط دهخدا) ، رئیس: بزرگتر خانه، رئیس خانه. (ناظم الاطباء) ، بزرگترین: بزرگتر آثار اسکندر را که نبشته اند آن دارند که وی دارای... (تاریخ بیهقی). و جالینوس که وی بزرگتر حکمای عصر خویش بود. (تاریخ بیهقی ص 99) ، بزرگ. عظیم: حکمای بزرگتر که در قدیم بوده اند چنین گفته اند. (تاریخ بیهقی ص 94). از دو چیزبر دل وی رنجی بزرگتر رسیده. (تاریخ بیهقی ص 343).
- شغل بزرگتر، مقام و سمت برتر: امیرک را سلطان قویدل کرد که شغلی بزرگتر فرمائیم ترا. (تاریخ بیهقی ص 362).
- نواخت بزرگتر، احسان و بخشش بیشتر و عظیم تر: اینجا سخن نماند و نواخت بزرگتر از این کدام باشد با لفظ عالی رفت. (تاریخ بیهقی ص 223)
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ دَ / دِ)
جیب. اصیل. (ناظم الاطباء). نژاده. شریف زاده. آنکه از نژاد بزرگان باشد: از زنی ترک آمده بود از بزرگ زادگان آن اطراف. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 44). جماعتی از بزرگ زادگان بر وی خواری کردند. (مجمل التواریخ). و بزرگ زادگان بودند هر دو در پیش نصر سیار... (تاریخ بخارای نرشخی ص 72). و هر دو بر دست نصر سیار اسلام آورده بودند و بزرگ زادگان بودند. (تاریخ بخارا). اگر آن بودی که مردی بزرگ زاده و اصیل بود و از راه دور آمده بود بفرمودی تا همان زمان او را هلاک کردندی. (تاریخ بخارای نرشخی).
بزرگ زادۀ نادان بشهروا ماند
که در دیار غریبش بهیچ نستانند.
سعدی، مهم و معتبر:
سخن ارچه بزرگوار بود
نیکی آن در اختصار بود.
؟
بزرگوارا کاری که آمد از پدرت
بدولت پدر تو نبود هیچ پدر.
فرخی.
بشکیب تا ببینی کآخر کجا رسد
این کار از آن بزرگ نژاد بزرگوار.
فرخی.
ای یادگار مانده جهان را و ملک را
از گوهر شریف و تبار بزرگوار.
فرخی.
مجمع شاعران بود شب و روز
خانه آن بزرگوار جهان.
فرخی.
و این نامی است که بر هر کتاب نجومی بزرگوار افتد. (التفهیم). و شب پانزدهم از ماه شعبان بزرگوار است واو را شب برات خوانند. (التفهیم). ممکن نگردد آنچه اندرین شهر بزرگوار بوده است بعمرهاء دراز گفته آید. (تاریخ سیستان). و آن ریگ ایشان را خزینه ای بزرگواراست که همه چیزی که خواهند بریگ اندر کنند هرچند که سالیان برآید نگاه دارد. (تاریخ سیستان). و اندر زمین ما جای بزرگوارتر نیست زآن جایگاه که او را (محمد (ص) را) در کنار گیرد. (تاریخ سیستان).
کسی که از پس احمد روا بود مرسل
بزرگوار امیرامام خاقانی است.
افضل الدین ساوی.
خواجه بزرگوار بزرگست نزد ما
وز ما بزرگتر ببر خسرو خطیر.
منوچهری.
نوروز ازین وطن سفری کرد چون ملک
آری سفر کنند ملوک بزرگوار.
منوچهری.
درخورد همت تو خداوند جاه داد
جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر.
منوچهری.
تاش به حوا ملک خصال همه ام
تاش به آدم بزرگوار همه جد.
منوچهری.
چندان، شهریست بزرگوار از شهرستانهای چین. (لغت نامۀ اسدی از یادداشت دهخدا).
من شیعت حیدرم تو کن عفو
این یک گنه بزرگوارم.
ناصرخسرو.
خاطر و دست تو دبیرانند
اینت کاری بزرگوار و هژیر.
ناصرخسرو
بازگو تا چگونه داشته ای
حرمت آن بزرگوار حریم.
ناصرخسرو.
قلعه ایست (ارنبه) سخت استوار و بزرگوار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 159). قصری بنا کرد بنام خویش آزرمی دخت اندر هامون و نشستنگاهی بزرگوار بر سر تل و آن اثر هنوز برجایست. (مجمل التواریخ). غرفه ها و بناها بفرمود کردن بزرگوار. (مجمل التواریخ). آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ). و همیشه ملوک و امراء و اصفهبدان طبرستان بزرگوارتر از همه بودند. (تاریخ طبرستان).
دیدم شبی بخواب درختی بزرگوار
از علم و عقل و عدل برو شاخ و برگ وبار
شاها بساز مجلس و می نوش کن که هست
امروز تو ز دی به و امسال تو ز پار
دولت همی ز تهنیت آمد که کرده ای
جشن بزرگوار بروز بزرگوار
شادیم و کامکار که شاد است و کامکار
میر بزرگوار به عید بزرگوار.
امیر معزی.
از تواضع بزرگوار شوی
وز تکبر ذلیل و خوار شوی.
سنایی.
شاهی که تا خدای جهان را بیافرید
چون او ندید چشم سپهر بزرگوار.
عمعق.
بزرگوارا دانی که بنده را هر سال
بدست برّ تو باشد مبرتی مرسوم.
سوزنی.
ذکر این فتح بزرگوار در جهان سائر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 295).
تحفه های بزرگوارش داد
بر یکی در عوض هزارش داد.
نظامی.
نور نظر بزرگواران
محراب نماز تاجداران.
نظامی.
مهتران و بزرگان... نباشد اظهار قوت... تا خصم بزرگوار. (کلیله و دمنه). یکی از ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانند... (گلستان). گفت ای خداوند روی زمین لایق قدر بزرگوار پادشه نباشد... (گلستان)، مرد عالم و حکیم و فیلسوف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
آنکه زانوی بزرگ دارد. ارکب. (یادداشت بخط دهخدا).
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ یَ / یِ)
بلندسایه. باعظمت. بلندپایه. نعمت و راحت و نواخت رساننده به مردمان:
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلندهمت و میر بلندرای.
فرخی
لغت نامه دهخدا
گیاهی است از تیره بادنجانیان که علفی و دو ساله است و ارتفاعش بین 40 تا 60 سانتی متر است و برگهایش پوشیده ازکرک و چسبنده است. گل آذینش گرزن یکسویه و جام گلش نامنظم و زرد روشن است و در روی آن خطوط ارغوانی رنگ دیده میشود. بوی گلش نامطبوع و متعفن است و گاهی بجای لکه های ارغوانی لکه های سیاه بر روی گل مشاهده میشود. این گیاه دارای ماده ای سمی بنام هیوسیامین میباشد که ماده ایست مخدر و مسکن بنگ بنج علف تخم بنگ گیاه بزرالبنج بذرالبنج سکران سیکران ازمایلوس اقطفیت اسقیراس اجواین خراسانی کیرجک خادعه الرجال خداعه الرجال سو کران ارسطو بنگ سیاه. یا بنگ دانه بلوچستانی. گونه ای بنگ دانه که در هند و بلوچستان روید بنگ بلوچستانی سکران هندی. یا بنگ دانه زرد. گونه ای بنگ دانه که گلهایش زرد رنگ است. تعداد این گونه بیشتر از سایر انواع است بنگ زرد سکران کبیر سکران اصفر. یا بنگ دانه سفید. گونه ای بنگ دانه که گلهایش سفید رنگ است بنگ بنج بنگ سفید اوسقوامس بومرجوف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزرگ داشت
تصویر بزرگ داشت
تکریم
فرهنگ واژه فارسی سره
اصیل، شریف، نژاده، نجیب زاده، نسیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد